باز امشب ای ستاره تابان نیامدی باز ای سپیده شب هجران نیامدی
شمعم شکفته بود که خندد به روی تو افسوس ای شکوفه خندان نیامدی
زندانی تو بودم و مهتاب من چرا باز امشب از دریچه زندان نیامدی
با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی
شعر من از زبان تو خوش صید دل کند افسوس ای غزال غزل خوان نیامدی
گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه نامهربان من تو که مهمان نیامدی
خوان شکر به خون جگر دست می دهد مهمان من چرا به سر خوان نیامدی
نشناختی فغان دل رهگذر که دوش ای ماه قصر بر لب ایوان نیامدی
گیتی متاع چون منش آید گران به دست اما تو هم به دست من ارزان نیامدی
صبرم ندیده ای که چه زورق شکسته ایست ای تخته ام سپرده به طوفان نیامدی
در طبع شهریار خزان شد بهار عشق زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی
کار گل زار شود گر تو به گلزار آئی نرخ یوسف شکند چون تو به بازار آئی
ماه در ابر رود چون تو برآئی لب بام گل کم از خار شود چون تو به گلزار آئی
شانه زد زلف جوانان چمن باد بهار تا تو پیرانه سر ای دل به سر کار آئی
ای بت لشگری ای شاه من و ماه سپاه سپر انداخته ام هرچه به پیکار آئی
روز روشن به خود از عشق تو کردم شب تار به امیدی که توام شمع شب تار آئی
چشم دارم که تو با نرگس خواب آلوده در دل شب به سراغ من بیدار آئی
مرده ها زنده کنی گر به صلیب سر زلف عیسی من به دم مسجد سردار آئی
عمری از جان بپرستم شب بیماری را گر تو یک شب به پرستاری بیمار آئی
ای که اندیشه ات از حال گرفتاران نیست باری اندیشه از آن کن که گرفتار آئی
با چنین دلکشی ای خاطره یار قدیم حیفم آید که تو در خاطر اغیار آئی
لاله از خاک جوانان بدرآمد که تو هم شهریارا به سر تربت شهیار آیی
شنیدم مصرعی شیوا، که شیرین بود مضمونش
«منم مجنون آن لیلا که صد لیلاست مجنونش»
به خود گفتم تو هم مجنون یک لیلای زیبایی
که جان داروی عمر توست در لبهای میگونش
بر آر از سینه جان شعر شورانگیز دلخواهی
مگر آن ماه را سازی بدین افسانه افسونش!
نوایی تازه از ساز محبت، در جهان سرکن،
کزین آوا بیاسایی ز گردشهای گردونش
به مهر آهنگ او روز و شبت را رنگ دیگر زن
که خود آگاهی از نیرنگ دوران و شبیخونش
ز عشق آغاز کن، تا نقش گردون را بگردانی،
که تنها عشق سازد نقش گردون را دگرگونش،
به مهر آویز و جان را روشنایی ده که این آیین
همه شادی است فرمانش، همه یاری است قانونش
غم عشق تو را نازم، چنان در سینه رخت افکند
که غمهای دگر را کرد از این خانه بیرونش!
غرور حسنش از ره میبرد، ای دل صبوری کن!
به خود باز آورد بار دگر شعر فریدونش
فریدون مشیری
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را
به یاد یار دیرین کاروان گم کرده رامانم که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را
بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را
چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را
سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را
نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را
به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان خدا را بر مگردان این بلای آسمانی را
نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن که از آب بقا جویند عمر جاودانی را
شهریار
مجنون شدم بیا که تو لیلای من شوی
تصویر عاشقانه ی صحرای من شوی
دیروز آمدی غم امروز من شدی
امروز می روی غم فردای من شوی
من با تو عهد بستم و آدم شدم ولی
تنها به شرط آنکه تو حوای من شوی
باید عزیزتر بشوم پیش چشم تو
شاید بدین بهانه زلیخای من شوی
حتی بعید نیست به موسی شدن رسم
تنها به شوق آنکه تو دریای من شوی
امشب نقاب آینه بر چهره می زنم
تا بی درنگ محو تماشای من شوی
یک شعر عاشقانه برایت سروده ام
تا شهریار شهر غزلهای من شوی
بت های سرزمین دلم را شکسته ام
تابعد از این الهه ی زیبای من شوی
منبا:Shereno.com
بازدید دیروز : 3
کل بازدید : 18309
کل یاداشته ها : 5